هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

مارو ببخش

هستی من؛ من و باباتو ببخش اگر برای داشتن تو خودخواهی کردیم.اگر برای داشتن تو با وجود اینکه لحظه هایی کم نه،  فکر کردیم که آیا به اون حد از کمال رسیدیم که بتونیم یه موجود دیگه رو از جنس خودمون و لی بسیار والا پرورش بدیم؟اما بازهم داشتن تو شیرین تر از هر دلیل عقلی بود... مارو ببخش اگه...با وجود اینکه شک داشتیم تا اخرش بتونیم همانند پدر و مادرهای دیگه در کنارت باشیم بازهم خودخواهی کردیم و داشتن تو رو به همه چیز ترجیح دادیم... مارو ببخش اگه برای داشتن آینده بهتر تو خسته از روزگار،حوصله مون کم می شه و کم می آریم و پر انرژی باهات رفتار نمی کنیم. .... تو رو قسم می دم منو دعا کن واسه رسیدنم خدا خدا کن... ...
28 بهمن 1390

ارضای عواطف مادرنه

حالا که بعد حدود 2 ماه دوباره خودم هستی جونو می برم مهد کودک انگار سرحال ترم.به قول باباش (البته به نفع خودش می گه تا من خ ر شم)اینطوری حس مادارنه ام ارضاء می شه.بگذریم که در طول تاریخ کل بشر چه زن و چه مرد به فکر ارضای عواطف مادارنه خانمها بودند تا بدانجا که خانمها خودشون باورشون شد فقط برای همین کار ساخته شده اند. اما با همین اوصاف خوشحالم که صبحها خودم می برمش مهد.و تا آخر روز انرژی مضاعف می گیرم. 
23 بهمن 1390

این روزها....هستی

اقتضای سن هستی لجباز بودن و مستقل بودنشه.این بعضی اوقات پدرو مادرهارو به خنده می اندازه و بعضی وقتها صبر ایوب می خواد.! مثلا:وقتی از پله ها بالا می ریم و دل هستی می خواد که خودش بالا بره یا باید باهاش دعوا کنی و مخصوصا وقتی تو خیابون یا پاساژی شاهد جیغ و بالطبع گریه هاش باشی که خوشایند نیست یا اینکه قبول کنی دستتو ول کنه از پله ها پایین بره تا خودش مجددا بالا بیاد! یا داخل اتاقی (روتون گلاب )دستشویی، جایی شده اما خودش می خواد درو باز کنه یا لباساشو در بیاره اونوقت باید یا شاهد جیغ و گریه هاش باشی یا حوصله کنی که دوباره درو ببنده و خودش باز کنه.یا لباساشو که شما از تنش در آوردی دوباره بپوشه یا بپوشونی تا خودش درآره!بعععععععععله جالبه...
12 بهمن 1390

هستی من

تا دو سه ماه پیش که فقط به شغل شریف خانه داری مشغول بودم.اون روزهایی که با هستی جون خوش گذرونده بودم،یا باهاش بازی کرده بودم،یا هستی جون غذاشو خوب خورده بود احساس خوبی به من دست می داد احساس یه مادر تمام عیار. اعتماد به نفسم بالا می رفت . اما الان دیگه فقط اینا نیست حالا که بعد از دو ماه تونستم با اتمیک درصد آهن رو خوب درآرم و یا حالا که کارام داره دستم می آد اعتماد به نفسم بالا می ره.هرچند هنوز ذهنم درگیر کلسیم و منیزیم و آلومنیوم هست.اما عمده راهو رفتم. هستی جون هم دیگه داره با این شرایط کنار می آد.صبحها که می خوام برم سر کار بغلم می گیرم تا ببرمش دستشویی با چشمهای بسته ازم می پرسه کجا می ریم می گم دستشویی دوباره می پرسه نه بعدش کجا می...
11 بهمن 1390

خمیردندون...

از سر کار که اومدم خونه رفتم پروما یه سری خرت و پرت خریدم.تو وسایلهایی که گرفته بودم خمیردندون هم بود.هستی به خاطر اینکه موقع مسواک زدن (تف!خیلی عذر می خوام ) نمی کنه بنابراین به تجویز دندونپزشک خمیر دندون بهش نمی دم.و از اونجایی که ادمیزاد حریص است نسبت به چیزی که ازش منع می شه گل دختر من عاشق اینه که خمیر دندون بخوره... خلاصه در نهایت سیاست تا چشماهای مبارکش افتاد به خمیردندون ،التماس گونه گفت مامان...مسکاکمو بده(همون مسواک خودمون)مسکاک بزنم آخه دندونام داره خراب میشه... ...
9 بهمن 1390

سه چرخه

دیروز با هستی جون رفتیم و براش سه چرخه خریدیم.       البته مدلهای مختلفش بود.شاید هم اینی که خریدیم خیلی ساده ات اما محکمه برای هستی که جدیدا می رفت بالای موتورش می ایستاد و من هر لحظه احتمال می دادم بیفته خوبه.می ره بالاش ازش به عنوان تکیه گاه استفاده می کنه.خودش که خیلی دوسش داره.فروشنده می گفت چند تا بچه هم برن بالاش نمی شکنه. ...
8 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام خوشگل مامانی عزیز دل بابایی تولدت مبارک گل دخترم... الههههههههههههههی صد ساله شی.. به قول خودت بیا شمعهارو خرد کن واست داره زنده باشی...هستی جون ترانه تولد رو به خاطر بچگیش تحریف کرده. ما تصمیم گرفتیم آخر هفته بریم خونه عزیز و واست تولد بگیریم.مخصوصا که تولدت وسط هفته ای شده که من از اول هفته کارم تو شرکت زیاد بوده.البته دیشب نیلا اینا اینجا بودند.خیلی از جشن تولد خوشت می آد.کلی با نگار و نیلا رقصیدید. شیرین کاریهات خیلی زیاد شده.وقتی سر کار یادم می افته دلم واست ضعف می ره.از سر کار که می ام یه جیغ شادی می کشی و سلام می دی.تا می بینی چیزی دستمه می گی مامان چی واسم خریدی؟ امروز زودتر از سرکار اومدم.با بابا رفتیم بیرون خ...
7 بهمن 1390

همون هستی 3 ساله

خوب در ادامه  3 سال و 23 روز هستی جون ما... عاشق این برنامه های کودک تلویزیون شده.اشتباه نشه کارتون نه برنامه های زنده ای که این آدم بزرگا اجرا می کنند عمو مهربان رو دوست داره و تکیه کلاماشو تکرار می کنه.بهش می گیم چند سال مامانته؟می گه سه ساله... هر کدوم که تموم می شه به خودش نوید می ده که حالا اون یکی شروع می شه.جالبه وسطشون که کارتون می آد خوشش نمی آد می گه چرا رفتند؟ الان هم داره از USPبرنامه های فتیله ای رو که من خودم دوست داشتم و یکی دو سال پیش از شبکه جام جم پخش می شد و ضبط می کردم می بینه.خدارو شکر اونقدر ضبط کردم که حالا حالا ها تموم نمی شه. وای...نقاشی بامزه ای می کشه خودشو منو بابایی رو می کشه که نمونشو اینجا می گذارم.(...
7 بهمن 1390